معنی خوار، پست وزبون

فرهنگ عمید

پست

[مقابلِ بلند] کوتاه،
[مقابلِ بالا] پایین،
نشیب،
خوار، زبون، فرومایه،
بخیل، خسیس،
* پست شدن: (مصدر لازم)
خواروذلیل شدن،
[قدیمی] با خاک یکسان شدن، منهدم گشتن،
* پست شمردن: (مصدر متعدی) خواروذلیل پنداشتن، حقیر دانستن،
* پست کردن: (مصدر متعدی)
پایین آوردن، فرود آوردن،
پایمال کردن،
خوار کردن، زبون کردن،
* پست گشتن: (مصدر لازم) = * پست شدن

لغت نامه دهخدا

پست پست

پست پست. [پ َ پ َ] (ق مرکب) نرم نرمک. آهسته آهسته:
عشق میگوید بگوشم پست پست
صید بودن بهتر از صیادی است.
مولوی.


پست

پست. [پ َ] (ص) مقابل بالا. پائین. تحت. سفل. زیر. مقابل بالا و روی. مقابل علو و فوق:
بیامد چو گودرز را دید، دست
بکش کرد وسر پیش بنهاد پست.
فردوسی.
بکش کرده دست و سرافکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست.
فردوسی.
پراندیشه بنشست بر سان مست
بکش کرده دست و سرافکنده پست.
فردوسی.
کسی کو جوان بود تاجی بدست
بر قیصر آمد سرافکنده پست.
فردوسی.
بکش کرده دست و سرافکنده پست
بر تخت شاهی بزانو نشست.
فردوسی.
توانا خداوند بر هر چه هست
خداوند بالا و دارای پست.
فردوسی.
گرفته سپر پیش و ژوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست.
فردوسی.
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست.
فردوسی.
همه دستهاشان فرومانده پست
در زور یزدان بریشان ببست.
فردوسی.
برستم درآویخت چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست.
فردوسی.
فرویاختی سوی خورشید، پست
سر خویش، چون مردم خورپرست.
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 117).
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست.
اسدی (ایضاًص 81).
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست.
اسدی (ایضاً ص 222).
فراوان کس از پیل افتاد پست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست.
اسدی (ایضاً ص 183).
سپر نیمی و سرش با کتف و دست
بزخمی بیفکند هر چار پست.
اسدی (ایضاً ص 77).
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی...
اسدی (ایضاً ص 75).
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرودوید و به پست آمداز بلند حصار.
مسعودسعد.
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مولوی.
بعزت هر آنکس فروتر نشست
بخواری نیفتد ز بالا به پست.
سعدی.
اگر بصورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح.
؟
|| (اِ) پستی. فرود:
چون آب ز بالا بگراید سوی پستی
وز پست چو آتش بگراید سوی بالا.
عنصری.
|| نشیب. قنوع. (منتهی الارب). || (ص) دون. دانی:
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی است نابوده پست.
ابوشکور.
ابا سپهر کجا همت تو باشد پست
ابا بهشت کجا مجلس تو باشد خوار.
فرخی.
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه.
فرخی.
جدا مانده بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست.
سوزنی.
|| (ص) کوتاه. کوتاه و پهن شده. (لغت نامه ٔ اسدی). کم ارتفاع. قصیر:
چراش ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک (از لغت نامه ٔ اسدی).
بپرسیدند صفت پیغامبر. علی گفت: ببالا میانه بود نه درازی درازو نه کوتاهی کوتاه پست. (مجمل التواریخ والقصص).
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست.
حافظ.
از این رباط دودر چون ضرورتست رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست.
حافظ.
قُرزُحه؛ زن پست قد. قَرارَه؛ مرد پست قامت. اَهنع؛ پست گردن و خمیده قامت کوتاه. (منتهی الارب). || آنچه با زمین راست باشد. هموار. یکسان با خاک. برابر با خاک. برابر با زمین:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست.
فردوسی.
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست.
فردوسی.
اگر تان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمین تان همانگاه پست.
فردوسی.
سرانشان بگرز گران کرد پست
نشست از بر تخت جادوپرست.
فردوسی.
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین بضحاک بر.
فردوسی.
فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114).
سم اسب سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 82).
ببردند نزد پدر هم بجای
فکندند دژ پست در زیر پای.
اسدی (ایضاً ص 174).
بیامد بهو دید هر سو شکست
کز ایران سپه خیمه ها گشته پست.
اسدی (ایضاً ص 67).
بهر سو نگون هندوئی بود پست
چه افکنده بی سر چه بی پا و دست.
اسدی (ایضاً ص 79).
گیابد که چون سوی او مرد دست
کشیدی شدی خفته بر خاک پست.
اسدی (ایضاً ص 113).
یکی را فکنده ز تن پا و دست
یکی را سر و مغز از گرز پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
یکی درع در بر سر از گرز پست
یکی را سر افتاده خنجر بدست.
اسدی (گرشاسب نامه)
زمانی بکردار مست اشتری
مرا پست بسپرد زیر سپل.
ناصرخسرو.
|| (اِ) زمین هموار. (برهان قاطع). || گو.مغاک. منخفض. فیج، گو پست و نزدیک تک از زمین. حَیر؛ جای پست. قرار، قراره؛ زمین پست هموار. هبطه، زمین هموار پست. خَبز؛ جای پست و هموار. هبر؛ هموار و پست از زمین. هجل، زمین هموار پست میان کوه یا عام است. هضم، زمین پست و هموار. (منتهی الارب) || گودی. گو. || (ص) خراب (در مقابل آباد). (برهان قاطع):
بگودرز فرمود پس شهریار [کیخسرو]
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست.
فردوسی.
جهانی ز بیداد اوگشت پست
ز دستش بسر برنهاده دو دست.
فردوسی.
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست.
فردوسی.
بند گسسته گشت و سیل اندرآمد و همه زمین یمن پست گشت و هامون و هیچ عمارت نماند مگر جائی که بر بلند بود. (مجمل التواریخ والقصص).
نگر تا نیازی به بیداد دست
که آباد گردد ز بیداد پست.
سراج الدین سکزی (از فرهنگ خطی).
|| ذلیل. زبون. بیمقدار. بی اعتبار. خوار. مغلوب:
کنون کین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بدارید دست.
دقیقی.
ورا بر زمین هوم افکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست.
فردوسی.
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
بتوران پر از درد بودند و پست.
فردوسی.
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افکند پست.
فردوسی.
هرآنکس که شاعر ورا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست.
فردوسی (نسخه ٔ خطی مؤلف ؟).
کنون بنده ٔ ناسزاوار پست
بیامد بتخت کیان برنشست.
فردوسی.
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست.
فردوسی.
برآشفت و گیسوی او را بدست
گرفت و بروی اندر افکند پست.
فردوسی.
به تخت من و جای من برنشست
مرا سر بخاک اندرون کرد پست.
فردوسی.
جزین تا بخاشاک ناچیز و پست
نیازدکسی ناسزاوار دست.
فردوسی.
بینداختندش بشمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 179).
|| نابود. معدوم:
سپهری که پشت مرا کرد گوز
نشد پست گردون [ووارون ؟] بجایست نوز.
فردوسی.
سخنها که گفتی تو بر گست باد
دل و جان آن بدکنش پست باد.
فردوسی.
|| سفله. فرومایه. لئیم. خسیس. بخیل. (لغت نامه ٔ اسدی و برهان قاطع). خس. دون. دون همت. دنی. دنیه. رذیل. رذل. مرذول. رُذال. ماخ. بی ارج. حقیر. ناکس. رَدّی. هیچکاره. مهین. بی سروپا. درخور استخفاف و توهین. توهین کردنی. || تنگ چشم. اندک بین. کاسد. کاسده. || نزد محققین آنکه نتواند به بال همت پرواز عروج به مدارج کمالات حقانی یا مرتبه ای از مراتب دیگر کند. (برهان قاطع). || نبهره. || (ق) از بن و بیخ:
فرستاده را سر ببرید پست
ز گردان چینی سواری بجست.
فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سران شان ببرم بشمشیر پست.
فردوسی.
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرد سر خویش پست.
فردوسی.
که بگرفت ریش سیاوش بدست
سرش را برید از تن پاک پست.
فردوسی.
بباید بریدن سر خویش پست
بخون غرقه کردن تن و تیغ و دست.
فردوسی.
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست.
فردوسی.
سرش را بفرجام ببرید پست
بیفکند پیش و بخوردن نشست.
فردوسی.
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و بر بارگی برنشست.
فردوسی.
سر کرگ را پست ببرید و گفت
بنام خداوند بی یار و جفت.
فردوسی.
که بودند با من همه دوش مست
سران شان بخنجر ببرید پست.
فردوسی.
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بریده ورازاد را یال پست.
فردوسی.
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسب را دم بریدند پست
فردوسی.
چو ببرید رستم سر دیو پست [اکوان]
بر آن باره ٔ پیل پیکر [رخش] نشست.
فردوسی.
ببرند ناگه سر شاه پست
بگیرندشهر و برآرند دست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 227).
|| آسان. سهل. تند. چابک. چالاک:
گرازه چو از باد بگشاد دست
بزین بر شدآن ترک بیدار پست.
فردوسی.
|| ساده. سهل التناول. آسان:
پست میگویم به اندازه ی ْ عقول
عیب نبود این بود کار رسول.
مولوی.
|| فارغ بال. آسوده. مستریح. راحت. آرام. بی حرکت:
دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
بر این گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل برو بر بخست.
فردوسی.
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده ز غم چون رکوک بوق چو آهن.
پسر رامی.
ابر کوهه ٔ پیل در قلب گاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
بَهو از بر تخت بنشسته پست
بسربر یکی تاج و گرزی بدست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 80).
دویدند هر کش همی دید پست [زنگی را]
گرفت آفرین بر چنان زور دست
اسدی (ایضاً ص 174).
خروشی بزد پیل و بفتاد پست
سبک پهلوان جست و بفراخت دست.
اسدی (ایضاً ص 225).
بیفشرد با دشنه چنگش بدست
بیک مشتش از پای بفکند پست.
اسدی (ایضاً ص 84).
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی.
ناصرخسرو.
پست منشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر بر باید خاست.
ناصرخسرو.
بمن بر گذر داد ایزد ترا
تو در رهگذر پست بنشسته ای.
ناصرخسرو.
بخانه ی ْ کسان اندری پست منشین
مدان خانه ٔ خویش خانه ی ْ کسان را.
ناصرخسرو.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم.
ناصرخسرو.
ای فکنده امل درازآهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ.
ناصرخسرو.
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمکان
همی آید سوی من یک بیک هر چم همی باید.
ناصرخسرو.
پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ.
ناصرخسرو.
پست بنشستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اجلی.
ناصرخسرو.
جمله رفیقانت رفته اند و تو نادان
پست نشستستی و کنار پر ارزن.
ناصرخسرو.
شکم مادرت زندان اول بودت
که آنجا روزگاری پست بنشستی.
ناصرخسرو.
من بکنجی در، پست خفته بودم سرمست
... در زده دست از برای جلقو.
سوزنی.
در بحر بلا فتاده ام پست
حیران چو صدف نه پا و نی دست.
خاقانی (تحفهالعراقین).
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرودآ والسلام.
مولوی.
|| هراسان. مضطرب. مشوش:
همان جام زرین گرفته بدست
همه دل ز بیم شهنشاه پست.
فردوسی.
|| ناگوار. تلخ:
گر افراسیاب از رهی بی درنگ
به ایران یکی لشکر آرد بجنگ
بیابد بر آن پیر کاوس دست
شود کام و آرام ما جمله پست.
فردوسی.
|| سست. ضعیف:
شگفت است کامد بر ایشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست.
فردوسی.
|| بیهوش. بی خبر از خود:
بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
بدادند و چون خورد و شدمرد [بیژن] مست
ابی خویشتن سرش بنهاد پست.
فردوسی.
برین گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل بر او بر بخست.
فردوسی.
چون بلندی ِّ سخن میداددست
مستمع بیهوش می افتاد و پست.
عطار.
|| سخت خرد و ریزه و نرم (لِه در تداول عوام):
چو بگرفت شاه اردشیر آن [جام] بدست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست.
فردوسی.
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر یاقوت عنبر.
عنصری.
پیلان جنگی بخرطوم سواران درمی ربودند و در زیر پای پست می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 121). || در اصطلاح موسیقی، بم (مقابل زیر و تیز):
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی.
|| بیزار.نفور:
که پشت سپه شان بهم برشکست
دل پهلوانان شد از جنگ پست.
فردوسی.
- اندیشه پست کردن، مأیوس و ناامید شدن:
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نشاید چنین کرد اندیشه پست.
فردوسی.
- پست بالا، پست قامت، پست قد، کوتاه بالا. کوتاه قامت. کوتاه قد: امراءهُ ضِرره؛ زن پست بالای ناکس. سِنداو؛ مرد پست بالا، باریک تن، پهناسر. ضکضاک و ضکضاکه؛ پست بالای فربه پرگوشت. قلهمَس، پست بالا گرداندام. (منتهی الارب). قزعمله؛ زن پست بالا. (دهار). قُلّی، دختر پست بالا. کعنب، پست بالا. کُواکیه و کوکاه؛ پست بالا. قُنبُع، قُفعدَد، قَنثر، کرتَع، کُنتع، کُنافث، کُنفُث، کَوالَل، پست قامت. قَلیل، پست قامت لاغر. قُفّه؛ مرد ریزه اندام یا پست قد. (منتهی الارب).
- پست پریدن، نزدیک زمین پریدن:اسفاف، پست پریدن مرغ. سف الطائر علی وجه الأرض سفیفاً؛ پست پرید مرغ و مرور کرد بر روی زمین و رفت. (منتهی الارب).
- پست رفتار، سست رفتار: بعج،پست رفتار. مرد سست رفتار گویا معوّج البطن است. (منتهی الارب).
- پست سرین، آنکه سرین کوچک دارد. ثَطّاء؛ زن پست سرین. (منتهی الارب).
- پست همت، کوتاه همت. سست عنصر.
- پست و بلند دنیادیده، مجرب و آزموده. صاحب تجربت. سرد و گرم چشیده.

پست. [پ َ] (اِخ) نام وادئی به اربل.

پست. [پ ِ / پ َ] (اِ) هر آردی را گویند عموماً و آردی که گندم و جو و نخود آن را بریان کرده باشند خصوصاً و آنرا بعربی سویق خوانند چه سویق الشعیر آرد جو بریان کرده و سویق الحنطه آرد گندم بریان کرده را گویند... (برهان قاطع). کبیده ٔ آرد. آرد گندم یاجو یا نخود. صویق. (منتهی الارب). آرد بریان کرده که بترکی تلقان گویند و به لهجه ٔ مازندرانی پیه خوانند. و بهندی ستو. (غیاث اللغات) (رشیدی). تلخان. قاووت. آرد بوداده با شکر و هردانه و مغز کوبیده. جشیش. قَمیحَه. قِلدَه. (منتهی الارب): ابوسفیان چون بگریخت با گروه قریش زادی که از مکّه برگرفته بودند و انبانهای ایشان، پست که داشتند چون میگریختند می افگندند از بهر سبکباری و بتعجیل که میکردند پس مسلمانان انبانهای ایشان پر از پست می یافتند و از راه برمیگرفتند و این غزو را از بهر آن غزوالسویق گفتند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). پس ایشان پیغام کسری به پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بگفتند ایشان را اجابت نکردو رد کرد و ایشان را بخانه ٔ سلمان فرود آورد و قوت ایشان فراخ کرد از پست جو و خرما... (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). پرویز گفت... ما را زود چیزی ده تا بخوریم و برویم، ایاس کاسه ای برگرفت و پر از پست کرد و خرما و گفت بخورید ایشان لختی بخوردند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). و اگر کسی اندر حج بماندی او را اجری داد و بر قبائل عرب توزیع کردی و نفقه دادی و نیز ازآن خویش خرما در شیر افکندی یا بشیر بیامیختی و عرب آنرا جشیش خوانند و نیز طعام بسیار بساختی و پست و خرما بیک جای بیامیختی بسیار... (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). بابک او (افشین) را از حصار خروارهای ماست وروغن گاو و خیار بادرنگ (قثد) بفرستاد و او را رسولان فرستاد و گفت افشین را بگوئید که شما بمهمان من آمدید و از ده روز باز، براهها اندر رنجه باشید و دانم که جز کعک و پست چیزی دیگر نخوردید و ما را بحصار اندر جز این چیزی نبود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
بیاور جامی ز یاقوت زرد
پر از شکر و پست با آب سرد
بیامیخت با شکر و پست زهر
که بهمن مگر یابد از کام بهر.
فردوسی.
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار
چون آن مرغ بر پست بگذاشتند
گمانی همی خیره پنداشتند
هم آنگاه مرغ آن بخورد و بمرد
گمان بردن از راه نیکی ببرد.
فردوسی.
واﷲ که همی نخورد خواهم
با شکر بت پرست پستم.
ناصرخسرو.
هر گه که مرا شکر شماری
من پِست از آن پَست شمارم.
ناصرخسرو.
و اگر تب نباشد آشامه ای از کشک بریان کرده سازند یا از پست جو. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و پست غبیراو پست نبق و پست اناردانک سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). یا با کشکاب که از پست جو پخته باشند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر پست جو و پوست عدس بدین آبها بسرشند روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پست جو. پست عدس ؟. پست گاورس ؟. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).عبداﷲ دانست که حجاج با وی چنان خواهد کردن چهل روز طعام از خویشتن باز گرفته بود و بقدر اندکی پست قناعت کرده بود با مشک و عبیر آمیخته تا اندامش بوی نکردی و چون بیاویختندش هیچ اثر نمی کرد از بوی ناخوش. (مجمل التواریخ والقصص).
داغ داری بسرین بر نتوانی شد حُر
پست داری بدهان در نتوانی زد وای.
انوری.
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم و پستی نگذرد از نای من.
خاقانی.
چاره نداشتم الاّ آنک با من بقایای قدری پست که بهر ذخیره ٔ مطبخ داشتم مانده بود آن جماعت را در آن مساهم و مشارک کردم... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ مؤلف ص 17).
منم روی از جهان یک گوشه کرده
کفی پست جوین را توشه کرده.
نظامی.
تن اینجا به پست جوین ساختن
دل آنجا به گنجینه پرداختن.
نظامی.
چون خلافت به ابوجعفر منصور رسید از ابوالجهم کینه ای در دل داشت. در پست بادام او را زهر داد. (تجارب السلف هندوشاه). خُرنوب، نباتی است بری خاردارثمر آن مانند سیب لیکن بدمزه باشد و قسم دیگر آن بستانی است ثمر آن مانند خیار شنبر، مگر نسبت بخیار شنبر اندک عریض باشد و از آن رب گیرند و پست سازند. سویق الرمان، پست انار. سختیت، پست ناآمیخته و کم روغن. خضخضه، جنبانیدن آب و پست و مانند آن. قشده؛ و قشاده، دُردِ مسکه و ته نشین آن چون با پست و خرما پخته شوند. سویق ُ قفازُ؛ پست ناشورانیده. مهمق، پست سائیده. (منتهی الارب). || سبوس. سبوسه. نخاله.
چه کردم چون نسازد طبع تو با من
بدان ماند که گوئی آبم و پستی.
ناصرخسرو.
|| مرکبی باشد که بعضی از چله نشینان و فقیران و جوکیان هندوستان از جگر آهو و مغز بادام و امثال آن سازند که هرگاه مقدار پسته ای از آن بخورند تا چند روز محتاج بطعام نشوند. (برهان قاطع).
- پست سنجد، سویق الغبیرا. آرد سنجد.
- پست سیب، سویق التفاح.
- پست فروش، آنکه پست بمعرض بیع گذارد. سَواق. (دهار).
- پست کورَ، سویق کَبر.

پست. [پ ُ] (اِ) مخفف پوست. رجوع به پوست شود:
ناخن ز دست حرص بخرسندی
چون نشکنی و پُست نپیرائی.
ناصرخسرو.


خوار

خوار. [خوا /خا] (ص، اِ، ق) ذلیل. زبون. بدبخت. (منتهی الارب) (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). مقابل عزیز:
که دشمن اگرچه بود خوار و خرد
مر او را بنادان نباید شمرد.
فردوسی.
دلیران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من.
فردوسی.
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
فرخی.
نزدیک خران خلق ازیرا
همواره چنین ذلیل و خوارم.
ناصرخسرو.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
سعدی (گلستان).
هر کرا با طمع سر و کار است
گر عزیز جهان بودخوار است.
مکتبی.
|| بخواری. بذلت. بزبونی:
سیاوش را سر بریدند خوار
بخاک اندر آمد سر شهریار.
فردوسی.
همه پیش بهرام رفتند خوار.
فردوسی.
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافکنده زار.
فردوسی.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
فرخی.
- خوار داشتن، ذلیل داشتن. زبون داشتن:
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بنده ٔ کردگار.
فردوسی.
یکی داستان زد بر این شهریار
که دشمن مدار ارچه خرد است خوار.
فردوسی.
هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد. (از قابوسنامه). دشمن را خوار نباید داشت هرچند حقیر دشمن بود که هر که دشمن را خوار دارد... (قابوسنامه).دشمن ضعیف خود را خوار نشاید داشت. (کلیله و دمنه).دشمن خوار نباید داشت. (کلیله و دمنه).
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.
سعدی (گلستان).
- خوار دانستن، ذلیل انگاشتن:
تو ویژه دوکس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس.
اسدی (گرشاسب نامه).
- خوار شدن، ذلیل شدن:
بماند بگردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی.
- امثال:
هیچ عزیزی خوار نشود.
- خوار کردن، ذلیل کردن. مقابل عزیز کردن:
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار.
عماره ٔ مروزی.
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد.
فردوسی.
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روانش بدرد.
فردوسی.
امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد. (تاریخ بیهقی).
چون نکنم پیش از آنش خوار که او
برکند از پیش خویش خوار مرا.
ناصرخسرو.
خوارکند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوار خویش.
ناصرخسرو.
خوار از چه سبب کنی کسی را
کز جان خودت عزیزتر داشت.
عطار.
- خوار گذاشتن، ذلیل گذاشتن. زبون گذاشتن:
همه مهتران پشت برداشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
حرمان آن است که... اهل رأی و تجربت را خوار بگذارد. (کلیله و دمنه).
- خوار گردانیدن، ذلیل گردانیدن: اگر بدین قسم که خوردم وفا نکنم پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهیم داشت. (تاریخ بیهقی).
- خوار گردیدن، ذلیل گردیدن. زبون گردیدن:
من اینجادیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
رودکی.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری.
(از مؤلف).
- خوار گرفتن، ذلیل گرفتن. زبون انگاشتن:
وین فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
رودکی.
|| (ق) بچیزی نشمرده. بی ارزش. بی اعتبار. بی قدر. خردانگاشته. بیمقدار:
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر اوخوار خوابنیده ستان.
رودکی.
سپهدار خاقان بدستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت.
فردوسی.
تو زر خویش خوار بدین و بدان دهی.
فرخی.
خوارش افکندمی بخاک چه سود.
خاقانی.
|| (ص) بی ارزش. بی مقدار. ناچیز. خرد:
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود.
فردوسی.
بر او خوار بود آنچه گفتم سخن
همان عهد آن شهریار کهن.
فردوسی.
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی.
فردوسی.
آری چووقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی.
شاعر بر او سخت عزیز است و درم خوار.
فرخی.
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده ٔ میرم نبود بنده ٔ او خوار.
فرخی.
گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست.
ناصرخسرو.
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدانکش خواردارد بدخصالی.
ناصرخسرو.
تو به پیش خرد از آن خواری
که خرد پیشت ای پسر خوار است.
ناصرخسرو.
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار، سرایت آباد و زندگانی... (از نوروزنامه ٔ آفرین موبد موبدان).
خردهمت همیشه خوار بود
عقل باشد که شادخوار بود.
سنائی.
خواریم از آن است کزین شهرم ازیرا
در بحر و صدف خوار بود لؤلؤ شهوار.
سنائی.
من همچو خاک خوارم و تو آفتاب و ابر
گلها و لاله ها دهم ار تربیت کنی.
(کلیله و دمنه).
دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب.
کمال الدین اسماعیل.
- خوار آمدن، حقیر آمدن. ناچیز آمدن. بی مقدار آمدن: هرچه خوار آید روزی بکار آید.
- خوار انداختن، بی قدر بگوشه ای افکندن:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور بلخی.
که تاج شهی خوار بنداختی
بر از پایگه سرکشی ساختی.
اسدی (گرشاسب نامه).
تا بود بردهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.
علی شطرنجی.
- خوار داشتن، حقیر شمردن. بی قدر انگاشتن:
چنین گفت کاین هدیه ٔ شهریار
ببینید و این را مدارید خوار.
فردوسی.
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا.
فردوسی.
خدایگان جهان را درین سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
فرخی.
نه از خواری چنان بگذاشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.
فرخی.
صاحب... قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. (تاریخ بیهقی).
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست.
اسدی (گرشاسب نامه).
عاجزتر ملوک آن است که... مهمات ملک را خوار دارد. (کلیله و دمنه). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه).
- خوار شدن، بیمقدار شدن. اندک مقدار شدن:
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد.
عماره.
گه کوشش و کینه ٔ کارزار
شود گنج و دینار بر چشم خوار.
فردوسی.
هرچه بسیار ببینند بچشم خوار شود.
(مجمل التواریخ و القصص).
- خوار کردن،بیمقدار کردن. بی اعتبار کردن:
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور بلخی.
هزار اشتر بارکش بار کرد
تن آسان بود هر که زر خوارکرد.
فردوسی.
بدین گنج سیم و زر آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن.
فردوسی.
- خوار گذاشتن، بی مقدار گذاشتن. بی قدر گذاشتن:
ز خواهنده کش پیش نگذاشتی
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی.
اسدی (گرشاسبنامه).
که پند مرا خوار بگذاشتی.
اسدی.
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان زپس راه برداشتند.
اسدی (گرشاسبنامه).
طبل و نای است اصل فتنه و شر
هر دو بگذار خوار و خود بگذر.
سنائی.
- خوار گرداندن، بی مقدار کردن. بی اعتبار کردن:
صورتی نیکو چونانکه بدیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن.
فرخی.
- خوار گردیدن، بی مقدار شدن. بی اعتبار شدن:
نه خوار گردد هرچیز کآن شود بسیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
- خوار گرفتن، بی اعتبار گرفتن. بی قدر گرفتن. ناچیز شمردن:
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
فردوسی.
هر آن کس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود.
فردوسی.
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو.
- خوار گشتن، بی قدر گشتن. بی ارزش گشتن:
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هواست.
ناصرخسرو.
|| قلیل. اندک. کم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری):
هر آن گوهری کش بها خوار بود
کم و بیش هفتاد دینار بود.
فردوسی.
اگر گیرم از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار.
فردوسی.
بجای قدر میر و همت شاه
تو این راخوار دار و اندک انگار.
فرخی.
بد اندک مشمر خوار که بسیار شود
هست سرمایه ٔ احراق جهانی شرری.
ابن یمین.
- خوارمایه، اندک مایه. کم مایه. ناچیز:
که این کار را خوارمایه مدار.
فردوسی.
بدینسان که گوید همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه مدار.
فردوسی.
|| مفت. رایگان. ارزان:
ز چیزهای جهان هرچه خوار و ارزان شد
گران شده شمر آن چیز خوار و ارزان را.
ناصرخسرو.
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همه خوار و رایگان.
ازرقی.
- خوار گذاشتن، مفت و مسلم گذاشتن:
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند.
فردوسی.
|| رام. نجیب. غیرسرکش. غیرحرون. مدفع. شتر نجیب و خوار. (منتهی الارب). || خجل. سربه پیش. سرافکنده:
گر بر در این میر ببینی
مردی که بود خوار وسرفکنده.
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده.
یوسف عروضی.
|| سبک:
همی ندانی کاین دولت چگونه قوی است
تو این حدیث که گفتم همی نداری خوار.
فرخی.
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
فردوسی.
|| مهمل. بی عقاب در معنی مجازی. (یادداشت بخط مؤلف):
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را.
اسدی.
- خوار بگذاشتن، مهمل بگذاشتن:
گرانمایه سیمرغ برداشتش
جهان آفرین خوار نگذاشتش.
فردوسی.
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
ز کشتن زمین خوار نگذاشتی.
فردوسی.
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی.
فردوسی.
ز خواننده کس پیش نگذاشتی.
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی.
فردوسی.
|| زشت. زار. شوم. بی شگون:
هر آن کس که در دلش بغض علی است
از او خوارتر در جهان زار کیست.
فردوسی.
- زار و خوار، خزی. (منتهی الارب):
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوار است و شوم.
فردوسی.
تو یک بنده ای من یکی شهریار
بر بنده من کی شوم زار و خوار.
فردوسی.
- خوار و زار کردن، زار کردن:
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا.
ناصرخسرو.
|| به آسودگی. براحتی. به آسانی. مقابل دشواری: و نفخ شکم را سود دارد و زادن خوار گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت.
فردوسی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رهاکرد بر خوید و بر کشت زار.
فردوسی.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
از آن آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنج ها بر دلش نیز خوار.
فردوسی.
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار.
فردوسی.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من.
فرخی.
راست پنداری خزینه ٔ خسروان
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
فرخی.
دهد مر آن را گرمی و سازد آن را خشک
گشاید این را زود و ببندد آن را خوار.
اسدی.
به یک تیر بد هر یک افکنده خوار
بر این سو زده کرده زآنسو گذار.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسنگ فلاخن ز صد گام خوار
بدوزند در خاره میخ استوار.
اسدی.
توان خوار از او دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن.
اسدی.
گفت شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خوار داریم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔسعید نفیسی).
زآن شیر بگیر دوغ و روغن
شاید بگرفت خوار و آسان.
فخرالدین منوچهر.
گنج عزیز است عمر، آه که گردون
نقب بگنج عزیز خوار برافکند.
خاقانی.
|| (ص) آسان. سهل:
بجایی گزین رزمگاه استوار
بر آب و علف راه نزدیک و خوار.
اسدی.
بخیره سر شمرد سیرخورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است.
سنائی.
دشمن را به استمالت بدست آوردن خوارتر که بمقابلت از بیخ برکندن. (راحهالصدور راوندی).
خوار است نشستن ز بر کره ٔ نوزین
مرد آنکه نگهدارد زو گاه لگد را.
حمیدالدین سمرقندی.
جواب داد که چون عمر را ثباتی نیست
معاش یک شبه سهل است خوار یا دشوار.
سلمان ساوجی.
|| آسان. سهل. مقابل دشوار:
خوار و دشوار جهان در پی هم می گذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است.
اثیرالدین اومانی.
|| نرم. مقابل پیچیده و بهم بافته.مقابل شوریده. چون: موی خوار؛ که بشانه زده و نرم معنی می دهد. || راست. نقیض کج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). || (ص) راست. ضد کج:
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت اوز خاک نرم ننگیزد غبار
گاه بودن گاه رفتن گاه جستن گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و خوهل و خوار.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
|| نیکو. (یادداشت بخط مؤلف).بمعنی هرچیز نیکو نیز آمده چنانچه مردم خوشخوی را خوارمنش خوانند و از اینجاست که آفتاب را خوار گویند، مرادف خور؛ یعنی خوش چنانکه آفتاب زرد را خوار زرد گویند:
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام چون خوار.
عطار.
گاهی شاید که از خوار ماه و آفتاب هر دو را اراده کنند چنانکه «زنگ » در فارسی بمعنی نور ماه و آفتاب هر دو استعمال میشود. (آنندراج). || (اِ) گوشت به لغت خوارزمیان. رجوع به معجم البلدان در ذیل کلمه ٔ خوارزم شود. || بچه ٔ ناقه در آن ساعت که بر زمین آید پیش از آنکه بدانند که نر است یا ماده آن را سلیل و خوار گویند. (تاریخ قم ص 177). || (نف) خورنده و همیشه بطورترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء):
- آب خوار. آتش خوار. اجری خوار. آرمان خوار. استخوان خوار. اندک خوار. اندوه خوار. باده خوار. باقی خوار. برگ خوار. بسیارخوار. بوم خوار. (یادداشت بخط مؤلف). پخته خوار. پرخوار. پشه خوار. پلیدی خوار. تنزیل خوار. تیمارخوار. جانورخوار. جگرخوار. جری خوار. جهان خوار. جیره خوار. جیفه خوار. چاشنی خوار. چشته خوار. چراخوار. چوب خوار. حرام خوار. حشره خوار. حلال خوار. خودخوار. خاک خوار. خون خوار. دانه خوار. دردخوار. رباخوار. روزی خوار. ریزه خوار. زنهارخوار. زهرخوار. سخن خوار. سنگ خوار. سودخوار. سوگندخوار. شادخوار. شراب خوار. شکمخوار. شیرخوار. عدوخوار. علفخوار. غم خوار. فرزندخوار. فضله خوار. قافله خوار.قلیه خوار. کم خوار. گران خوار. گل خوار. گوشت خوار. گیاه خوار. لای خوار. لش خوار. مارخوار. ماهی خوار. مردارخوار. مردم خوار. مرده خوار. مسته خوار. مستمری خوار. مفت خوار. ملخ خوار. موشخوار. میخوار. میراث خوار. نانخوار. نسیه خوار. نشخوار.

خوار. [خ ُ وا] (ع اِ) بانگ گاو. (منتهی الارب) (از تاج العروس): بتازی خوار بانگ گاو باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی): و خوار بقور و.... و صفیر طیور و بکاء بچگان. (جهانگشای جوینی).
عجل جسد له خوار.
سعدی.
|| بانگ گوسفند. || بانگ آهو. || آواز تیر. (منتهی الارب).

خوار. [خ ُ وا] (اِ) خوردنی. طعام. خوراک. توشه. (ناظم الاطباء).

واژه پیشنهادی

پست

خوار، ذلیل، دنی

فرومایه-حقیر-ناکس-سفله-دنی-منحط-خوار-زشت رو-ذلیل


خوار

ذلیل-زبون-پست-دون-دنی-

فرهنگ معین

پست

پایین، نشیب، کوتاه، کم ارتفاع، فرومایه، بی سر و پا، خراب، بد، نابود، معدوم، ذلیل، زبون، دون، خوار، تنگ چشم، اندک بین، ناگوار، تلخ، هراسان، مشوش، بیزار، نفور، سست، ضعیف. [خوانش: (پَ) (ص.)]


خوار

آسان، سهل، پست، زبون،

معادل ابجد

خوار، پست وزبون

1340

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری